ابتدا دو غزل از سیدضیاءالدین شفیعی و محمد سلمانی را مقایسه کردیم، سپس دو غزل از قیصر امینپور و قربان ولیئی و امروز درصددیم که یک شعر نیمایی از قیصر امینپور را در کنار غزلی از هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) بخوانیم.
قیصر امینپور، ساختار روایی شعرش را بر پایه تصرفی طنازانه در یکی از بیتهای غزل ابتهاج بنا کرده است. ابتهاج میگوید:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
قیصر، از آنجا که یکی از بهترین پردازندگان صنعت ایهام در روزگار ما بود و بار بزرگی از طنازی در شعرهایش بر دوش ایهام گذاشته شده است، از «اشارات نظر»که معادل «غمزه» است، به کتاب «اشارات» بوعلی منتقل شده است. در همین غزل ابتهاج نیز اشارهای تلمیحی به این کتاب صورت گرفته:
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
حافظ میگوید:
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
برخی از شارحان حافظ آوردهاند که خطاب این بیت با بوعلیسیناست که در کتاب «الاشارات و التنبیهات»مباحثی را به تصوف و عرفان اختصاص داده است.
با این اوصاف، شناسنامه این کلمه یعنی «اشارات» حاکی است از:
1 – فضای مدرسی 2– فلسفه و عقل 3- تلاشی برای ترسیم یک نقشه عقلی از عشق که حافظ آن را نافرجام میداند.برهمین اساس: قیصر، به جای دانشگاه، کلمه مدرسه را به کار میبرد چرا که مدارس علمیه روزگار کهن، شکل قدیمی دانشگاه بودهاند. اتفاقا کلمه مدرسه هم در ادبیات کلاسیک فارسی شناسنامهای مشابه کتاب اشارات دارد:
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه جای مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و میکنم
به خاطر همین است که شعر را با این سطرها شروع میکند:
اما
اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
تمهیدات روایی این است: یک کتاب قدیمی که گیر نمیآید و در کتابخانه، یک نسخه از آن بیشتر موجود نیست. کتابخانه هم کوچک است و دو دانشجو که میخواهند به کتاب مراجعه کنند، مجبورند با هم آن را بخوانند، پشت یک میز و روی دو صندلی کنار هم. این نزدیکی فیزیکی، نزدیکی دو قلب را با هم، رسوا میکند و از پرده در میآورد:
ما بیصدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
میشود جور دیگری هم معنا کرد. اصلا کتابی در کار نیست؛ اشارات همان نگاههای گاهگاهی است که بین دو دانشجوی شیفته در کتابخانه رد و بدل میشود. شاعر میگوید:
ما عشق را به مدرسه بردیم
مثل این است که میگوییم: «بچه رو بردی، مدرسه؟» و عشق مثل بچه بازیگوشی که مدرسه را تاب نمیآورد، تاب پنهانکاری ندارد. اینجاست که توصیفات سطرهای بعدی از مدرسه، توجیه پیدا میکند:
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
خب، بچه است عشق! بازیگوش است! جای عشق صحراست نه مدرسه! نه این راهروی کوتاه و نه آن کتابخانه کوچک! بگذریم که نوستالژی روزهای دانشجویی، برای قیصر، آن هم در فضای ساختمانهای قدیمی دانشگاه تهران، نوستالژی عجیبی است. این نوستالژی در شعری که برای دکتر شفیعی کدکنی سروده است، به زیباترین شکلی نمود دارد:
لحظه بیکران
بهترین لحظهها
روزها
سالها را
با تمام جوانی
روی این پلههای بلند و قدیمی
زیر پا میگذارم
بین بیداری و خواب
روبهروی تو در لحظهای بیکران مینشینم
راستی باز هم میتوانم
بار دیگر از این پلهها
خسته
بالا بیایم
تا تو را لحظهای بیتعارف
روی آن صندلیهای چوبی
با همان خنده بیتکلف ببینم؟
بهترین لحظهها...
لحظههایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر کجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
راستی
روزهای سهشنبه
پایتخت جهان بود
توصیفات قیصر از «پلههای بلند و قدیمی دانشگاه تهران» یا «صندلی چوبی» استاد را مقایسه میکنیم با این سطرها:
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم...
عشق ناتوان از پنهانکاری است و میدانیم که ناتوانی یعنی «عجز»؛ اعجاز با ریشه عجز همخانواده است:
... اما
اعجاز ما همین بود
گفتیم که اشارات را میتوان به اشارات نظر تاویل کرد. با این دید، وقتی که شاعر میگوید:
در امتداد راهرویی کوتاه
دارد روی «مد نگاه» شعر را پیش میبرد. و اگر میگوید:
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
- یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
دارد با کلمه «لحظه» بازی میکند و به آن ابعاد میبخشد، چرا که لحظه در عربی به معنای «عطف نگاه برای یکبار به سوی چیزی» است و در فارسی به معنای ثانیه یا کمتر از آن آمده است، چرا که یکبار نگاه به چیزی، همان مقدار زمان میطلبد. همچنین با این تاویل، ورق زدن کتاب، یعنی برهم خوردن مژهها در لحظه تلاقی دو نگاه؛ و آنگاه که شاعر میگوید:
انگشتهای «هیس!»
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
میتواند به معنای نشانه رفتاری دعوت به سکوت باشد که همانا گذاشتن انگشت اشاره روی بینی است. اما از همین انگشت اشاره، ذهن شاعر منتقل میشود به معنی دیگری که متناسب با فضاست: همه به ما اشاره کردند، همه ما را نشان هم دادند:
انگشتهای «هیس!»
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
یعنی همان نگاه متعجب، نگاه زیرزیرکی آدمها به هم و اشارهشان به آن دو دانشجوی عاشق؛ پس باز هم «اشارات» در کار است.
در بند بعدی، باز با همین تاویل، میبینیم که «رعایت کردن» ابعاد دیگر معنایی خود را نشان میدهد:
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود
رعایت کردن یک معنایش مراعات کردن و حد و حدود نگاه داشتن است. چه گفتم؟ حد و حدود نگاه را داشتن؟
رعایت کردن یعنی مراقب بودن در عین نگران بودن و نگران بودن یعنی نگریستن.
حتی وقتی که شاعر میگوید:
ما بیصدا مطالعه میکردیم
آنچه مطالعه می شود، اشارات است، اشارات نظر. برای دو عاشق خود عشق و عشق بازی و ظرایف آن از وصال و کامجویی مهمتر است. چشمهای هم را مطالعه نمیکردیم بلکه اشارات چشمهای هم را مطالعه میکردیم. این، راز و رمز عشق است:
از تمام راز و رمزهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میانتهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود
گلها همه آفتابگرداناند، صفحه 9
ممکن است کسی بگوید که اگر اشارات در این شعر، اشارات نظر باشد، چرا باید این اشارات را از کتابخانه امانت بگیرد. پاسخ، طنز پنهان و ظریفی است که بعدی اجتماعی به شعر میدهد: شعر خاطرهای از دوران جوانی قیصر است، چیزی در حدود 20 سال پیش. آن روزها اینقدر، فضا باز نبود، به خصوص برای آدمی چون قیصر.
بهترین پاره این شعر از نظر هنری، به نظر میرسد که چند سطر آخرش باشد که یک اتفاق پارادوکسیکال در یک بافت تغزلی افتاده است و خوش افتاده است:
انگارغوغای چشمهای من و تو
سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود
در غزل «سایه» نیز همین سیر از پرده به در افتادن عشق هست و جالبتر تعبیرات تاویلی شگفتانگیزی است که این دو شعر را به هم ربط میدهد. مثلا سایه میگوید:
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتوگویی و خیالی ز جهان من و توست
سایه، بهشت را گفتوگو و خیالی از جهان دو عاشق میداند. قیصر نیز همین کار را کرده است؛ دانشگاه و کتاب و کتابخانه محل عشقبازی پنهان و محجوب دو دانشجو شده است.
تو گویی قیصرآن دانشی را که در دانشگاه باید آموخت، دانش عشق میداند که تنها با اشارات نظر قابل آموختن است؛ نظربازی و نظرآموزی. از این فراتر، یکبار دیگر، شعر «لحظه بیکران» را بخوانید؛ آنگاه شاید با من همنوا شوید که فضای دانشگاه به خاطر خاطرههایی از قبیل خاطرههای مریدانه یا عاشقانه برای قیصر، تداعی بهشت میکند؛ بهشتی در آن سوی نردههای دانشگاه تهران، فارغ از زمان و مکان سنگین بیرون نردهها. برای اثبات بیشتر این حرف، «همزاد عاشقان جهان(1)» را در کتاب «آینههای ناگهان» بخوانیدکه به دوران جوانی قیصر نزدیکتر است، تا ربط تاویلی این بیت سایه را با این شعر سه اپیزودی قیصر، بیشتر احساس کنید:
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفتوگویی و خیالی ز جهان من و توست.